یك روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شركت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می كنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه . جن میگه: من برای هر كدوم از شما یك آرزو برآورده می كنم. منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام كه توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیك باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه . بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی كنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه . بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: «من می خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شركت باشن »! نتیجهء اخلاقی اینكه همیشه اجازه بده كه رئیست اول صحبت كنه . پنج آدمخوار به عنوان برنامهنویس در یك شركت كامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت میگوید: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا میتوانید حقوق خوبی بگیرید و میتوانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست دارید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارها قول میدهند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند . چهار هفته بعد رئیس شركت به آنها سر میزند و میگوید: "شما خیلی سخت كار میكنید و من از همه شما راضی هستم. یكی از خانمهای برنامهنویس ما ناپدید شده است. كسی از شما میداند كه چه اتفاقی برای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بیاطلاعی میكنند. بعد از اینكه رئیس شركت میرود، رهبر آدمخوارها از بقیه میپرسد: "كدوم یك از شما نادونا اون خانوم برنامهنویس را خورده؟ " یكی از آدمخوارها با تردید دستش را بالا میآورد. رهبر آدمخوارها میگوید: "ای احمق! طی این چهار هفته ما رهبران، مدیران و مدیران پروژهها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون خانوم را خوردی و رئیس متوجه شد. پس از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار میكنند نخورید ."
نظرات شما عزیزان:
●•ღ مـــآدآم لــــولــــو ღ•● |